سکوت را تو یادم دادی.
اینکه حرف هایم را٬ درست در همان لحظه که می خواهند به صوت بدل شوند را با تمام وجود ببلعم.
سکوت را یادم دادی همانطور که ترس را فلانی یادم داد٬ یا مثل همان روز که چشم هایی عشق را یادم داد. با خودم عهد بسته بودم که عاشق چشم ها نشوم! عاشق چشم شدن٬ زیادی کلیشه ای بود٬ هر کسی از راه رسیده بود از چشم ها گفته بود خوانده بود و نوشته بود و سروده بود. 
از آنها کلیشه را آموختم. خواستم در کلیشه ها غرق نشوم که چشم هایش کلیشه را با عشق آمیخت و اینطور بود که شکست را و غیر منتظره را آموختم.
فلانی نقش کمتری داشت٬ از او فقط کلمه ای جدید آموختم که مفهومش هیچ گاه برایم اتفاق نیفتاد
فلانی برایم تداعی مهربانی شد
و آن دیگری دروغ را به من آموخت.
تو اما سکوت را یادم دادی.
سکوتی که آرام آرام آمد٬
لب هایم را به هم دوخت
و کلمات را هر طور بلعیدم آخر یک جوری باز خودشان را نشان دادند.
راه لب ها بسته شد٬ چشم که بود٬
و دست .
دست که بود.
و قلم هم که بود.
نوشتن را تو یادم دادی.

اینکه در گوشه ای حرف هایم را بی مخاطب بنویسم و نگاهشان کنم

اینکه مخاطب حرفای خودم باشم را تو یادم دادی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها