صبح تاریک



مریم می گه بابا برات یه هدیه کوچیک گذاشته کنار که وقتی اومدی بدیمش بهت :(

رها می گه: بابا به هرکدوممون تک به تک گفته بود این دفعه حالم بد شد نبریدم بیمارستان. دوست دارم تو خونه م بمیرم. رها گفت خوشحالم چون فکر می کنم خوشحاله.

میلاد گفت: بابا بین خواهرزاده برادرزاده هاش تو رو از همه بیشتر دوست داشت.

گفت بابا هفتاد سالش بود ولی از من تندتر راه میرفت.

چی بگه آدم جز گریه؟


اینکه دنیا صفر و یک نیست٬ سیاه و سفید نیست سختش می کنه. اگه سیاه و سفید بود یا آدما رو سفت می چسبیدی و نگهشون می داشتی یا می نداختی دور و فرار می کردی. 

اینکه هر چیزی خاکستریه باعث میشه یه وقتایی سیاهیاش رو ببینی و یه وقتایی سفیدیاش. باعث میشه یه دقیقه ببخشیش و دقیقه ی بعد نبخشیش. باعث میشه یک لحظه دوستش داشته باشی و یاد چیز خوبی ازش بیفتی٬ اما دقیقه ی بعد با خودت هزار بار تکرار کنی که چرا نباید هیچ چیزی رو ادامه داد.

آدما خاکستری ن و دوست دارن خاکستری بمونن. دوست دارن همه با شَک بهشون نگاه کنن و هیچوقت نفهمن که بیشتر سفیدن یا سیاه.

مثل تو که وقتی برام فیلم پیانو زدنت رو می فرستی دلم می خواد قربونت بشم٬ ولی بعد با یه حرف منو از فاصله ی واقعیمون هم دورتر می کنی از خودت.

مثل تو که وقتی نگرانم میشی٬ سفیدی و دوست داشتنی و وقتی عصبانی ای و می خوای سر به تنم نباشه٬ سیاهی و تلخ.

مثل تو که هر وقت دستم می ره بهت پیام بدم یاد سیاهی هات میفتم و اپلیکیشن رو می بندم. مثل تو که وقتی یاد یه حرف بامزه ت می فتم فقط دوست دارم تلفن رو بردارم و بهت بگم خوبی؟ یاد فلان حرفت افتادم.

خاکستری بودن آدما٬ از تصمیم گیری عاجزم می کنه.


سکوت را تو یادم دادی.
اینکه حرف هایم را٬ درست در همان لحظه که می خواهند به صوت بدل شوند را با تمام وجود ببلعم.
سکوت را یادم دادی همانطور که ترس را فلانی یادم داد٬ یا مثل همان روز که چشم هایی عشق را یادم داد. با خودم عهد بسته بودم که عاشق چشم ها نشوم! زیادی کلیشه ای بود٬ هر کسی از راه رسیده بود از چشم ها گفته بود خوانده بود و نوشته بود و سروده بود. 
از آنها کلیشه را آموختم. خواستم در کلیشه ها غرق نشوم که چشم هایش کلیشه را با عشق آمیخت و اینطور بود که شکست را و غیر منتظره را آموختم.
فلانی نقش کمتری داشت٬ از او فقط کلمه ای جدید آموختم که مفهومش هیچ گاه برایم اتفاق نیفتاد
فلانی برایم تداعی مهربانی شد
و آن دیگری دروغ را به من آموخت.
تو اما سکوت را یادم دادی.
سکوتی که آرام آرام آمد٬
لب هایم را به هم دوخت
و کلمات را هر طور بلعیدم آخر یک جوری باز خودشان را نشان دادند.
راه لب ها بسته شد٬ چشم که بود٬
و دست .
دست که بود.
و قلم هم که بود.
نوشتن را تو یادم دادی.

اینکه در گوشه ای حرف هایم را بی مخاطب بنویسم و نگاهشان کنم

اینکه مخاطب حرفای خودم باشم را تو یادم دادی.


در هیچ»٬ چیزی دیده بودم،
و از لیوانی خالی آب نوشیده بودم،
و در خیابانی که وجود نداشت راه رفته بودم،
و زیر بارانی که هرگز نبارید خیس شده بودم،
و برای موسیقی‌ای که وجود نداشت ترانه‌ای گفته بودم،
و آن روزها قهرمان داستانی بودم که هرگز نوشته نشده بود،
و بعد چشم‌هایی را دیدم که هرگز نگاهم نکرد،
و عاشق چشم‌هایی شدم، بی‌آنکه بدانم حتی وجود نداشته اند،
و در آغوشی گریستم که هرگز برایم باز نشد،
و دل به قولی سپردم که هرگز ندادی‌اش،
و در گوشم زمزمه‌ی حرف‌هایی تکرار می‌شد که هرگز نگفتی‌شان!
و از حرف‌هایی که هیچگاه نگفتی به اوج رسیدم بی آنکه بالی برای پرواز داشته باشم،
و از آسمان ستاره‌ها چیدم، 
از آسمان؟
از آسمانی که وجود نداشت؟
.
نیمه‌های پر لیوان را زیادی باور کرده بودم،
نیمه‌ی پر لیوانی را دیده بودم که همیشه خالی بود.
من در هیچ»، چیزی دیده بودم.


سکوت را تو یادم دادی.
اینکه حرف هایم را٬ درست در همان لحظه که می خواهند به صوت بدل شوند را با تمام وجود ببلعم.
سکوت را یادم دادی همانطور که ترس را فلانی یادم داد٬ یا مثل همان روز که چشم هایی عشق را یادم داد. با خودم عهد بسته بودم که عاشق چشم ها نشوم! عاشق چشم شدن٬ زیادی کلیشه ای بود٬ هر کسی از راه رسیده بود از چشم ها گفته بود خوانده بود و نوشته بود و سروده بود. 
از آنها کلیشه را آموختم. خواستم در کلیشه ها غرق نشوم که چشم هایش کلیشه را با عشق آمیخت و اینطور بود که شکست را و غیر منتظره را آموختم.
فلانی نقش کمتری داشت٬ از او فقط کلمه ای جدید آموختم که مفهومش هیچ گاه برایم اتفاق نیفتاد
فلانی برایم تداعی مهربانی شد
و آن دیگری دروغ را به من آموخت.
تو اما سکوت را یادم دادی.
سکوتی که آرام آرام آمد٬
لب هایم را به هم دوخت
و کلمات را هر طور بلعیدم آخر یک جوری باز خودشان را نشان دادند.
راه لب ها بسته شد٬ چشم که بود٬
و دست .
دست که بود.
و قلم هم که بود.
نوشتن را تو یادم دادی.

اینکه در گوشه ای حرف هایم را بی مخاطب بنویسم و نگاهشان کنم

اینکه مخاطب حرفای خودم باشم را تو یادم دادی.


الان اونجایی تو زندگیم ایستادم که کلی اتفاقا افتاد کلی استرس و غم و گریه دیدم. کلی زندگی باهام هیچ جوره راه نیومد. حالا دیگه انتظار دارم از اینجا به بعد یه مدت اتفاقای خوب بیفته که بشوره ببره. 

باش باهام. باش باهام که بدونم هنوزم هوامو داری.


که بگم حواسم هست. 

یه حال عجیبیه دنیا. هیچوقت فکرشم نمیکردیم اینطوری باشه این روزامون. هیچوقت فکر نمیکردیم این چیزا رو ببینیم. با این حال یه خوشحالی عمیق هست تو روزام که از شدتش نمیتونم بروزش بدم. فقط می تونم بی صدا راه برم راه برم راه برم و پادکست گوش کنم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها